مادر ڪودڪش را شیر می دهد
و ڪودڪ از نور چشم مادر
خواندטּ و نوشتـטּ می آموزد...
مادر ڪودڪش را شیر می دهد
و ڪودڪ از نور چشم مادر
خواندטּ و نوشتـטּ می آموزد...
وقتی ڪمی بزرگتر شد
ڪیف مادر را خالی می ڪند
تا بستہ سیگاری بخرد...
بر استخواטּ های لاغر
و ڪم خوטּ مادر راه می رود
تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود...
وقتی برای خودش مردی شد..........آدم شد
باد به غب غب می اندازد...
انگار که ڪنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد ...........
می گوید :
عقل زטּ ڪامل نیست ..!!
تاسفـ میخورمـ به حال بعضی ها