خـــــــــــــــدای من !
نه آنقدر پاکم که کمکم کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم...
هم خودم را و هم تو را آزار میدهم
هر چقدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که رهایم کنی
خدایـــــــــــــــــــــا !
هیچوقت رهایم نکن ...
دلم گرم خداوندیست ، که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد !
چه بخشنده خدای عاشقی دارم ، که می خواند مرا با آنکه میداند گنهکارم !
دلم گرم است...
میدانم...
بدون لطف او تنهای تنهایم ...
من یک دختـــــــر ایــــرانـــیـــــم
بــــــــدان «حــــــوای » کسی نـــــمی شــوم که به «هــــــوای» دیگری برود.
تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد.
روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته
ارزان نمی فروشمش.
دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد؛
بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش...